دلم برای نوشتن تنگ شده بود ! چجوری آدم میتونه هرروز بنویسه اما باز دلش برای نوشتن تنگ بشه ؟ هوم ، خودمم نمیدونم!
خیلی دلم میخواست بیام بگم توی چنلم اوضاع بر وفق مراد پیش نمیره ، یه عده هستن که ندیده و نشناخته از من بیزارن اما نمیگم اینارو ! اما میگم شاید اینبار برگشتن برام خوب بود ، خدارو چه دیدی؟ شاید بازم موندگار شدیم !
سعی میکنم کتاب بخونم ، شده چند سطر ، اما بخونم ...
کتابی که الان دستمه « ته خیار » ، یکی از داستان هاش منو یاد یه خاطره انداخت .
آخرای راهنمایی بودم که یه زن و شوهر جوان با پسر سه چهار ساله شون سرایدار مدرسه مون شدن بودن . پسر کوچولوی آروم و شیرینی داشتن . پسر کوچولو یه شب توی خواب سکته قلبی کرده بودو تمام ، چقدر عجیب ، مگه بچه ها هم سکته میکردن؟ بعد از اون قضیه زن و شوهر از مدرسه مون رفتن ...
عجیبه ، یادم نمیاد چرا از بلاگ اسکای کوچ کردم به بیان اما حالا باز برگشتم اینجا !
سلام ، من اومدم