یومّا

یومّا

من یک مادر هستم !
یومّا

یومّا

من یک مادر هستم !

گوجه فرنگی و سعید !

سعی میکنم کتاب بخونم ، شده چند سطر ، اما بخونم ...

کتابی که الان دستمه « ته خیار » ، یکی از داستان هاش منو یاد یه خاطره انداخت .

آخرای راهنمایی بودم که یه زن و شوهر جوان با پسر سه چهار ساله شون سرایدار مدرسه مون شدن بودن . پسر کوچولوی آروم و شیرینی داشتن . پسر کوچولو یه شب توی خواب سکته قلبی کرده بودو تمام ، چقدر عجیب ، مگه بچه ها هم سکته میکردن؟ بعد از اون قضیه زن و شوهر از مدرسه مون رفتن ...